همچو صبحم یک نفس باقی ست با دیدار تو
چهره بنما دلبرا تا جان بر افشانم چو شمع....
پ ن 1:
گاهی تصمیم می گیرم جدی تر از همیشه سکوت کنم....حس می کنم گاهی بد جور کم ام....
پ ن 2:
....
دلم را گره زده بودم به بند های کفنت رفیق ...
دلم را پس آوردی؟؟
پس چرا جایش هنوز در قفسه سینه ام خالی ست؟؟؟
قابل تو را ندارد...پس نده...در مرام شما نیست تحفه ی درویش را هرچند بی مقدار پس دهید...نگه دار برای آن روز مبادایی که در صفحه های تقویم نیست...
دیدی بطری ام را گم کردم خود هور را آوردی همین حوالی...
دست مریزاد....رفیق به تو می گویند....
پ ن3:
از خزانه ی غیبم دوا کردند...
دوایی که درد را در خودش محو کرد
دوایی به وسعت یک حضور عمیق دو آشنا در اوج حزن همیشگی ام...
شکرش را بلد نیستم...
اما از جنس همین بیت است:
گر سر هر موی من گردد زبان
شکرهای تو نیاید در بیان